شعبدهی شگفتِ
تو، جانِ
مرا مسخ
کرد
جذبهی جادوییِ
تو، بر تن من
بند بست
خامِ خیالِ
عهد تو
چون شدهام، چه بی دریغ
وعدهی وصل
میدهی
بی
غم و غصه
تا ابد
عقل عتاب
کرد که
عشق
زخم زند
خیال را
نیک
به باور
ننشست
سوختم و سود
نکرد
پنجره پژواک
را
بارِ دگر باز
نمود
باز ببین
که
از ازل
شعلهی تو زبانه کرد
... عالی بود......
بهارنامه را لینک نمودهایم
اومدم در مورد پست جدیدت بگم جمله جالبی نوشتی ، دستم خورد و نظر ناقص رفت ...
بیشتر نوشته هاتو خوندم .....جالب بودند درست مثل خودت . حتی تو نوشته هات هم سکوت داری همان سکوت آرامش بخش .....
تو پنجره نیمه باز نیستی به نظرم تو یه پنجره باز باز هستی اما خودت اینو فراموش کردی .حداقل از نوشته های خوبت میشه اینو فهمید....پنجرت اونقدر بازه که نیاز به هیچ تفسیری نداره فقط باید یکم عمیق خوندشون دزست مثل خودت......
باز ببین
که
از ازل
شعله ی تو زبانه کرد
...
عالییییییییی بود