من و خالِت
من و شالِت
من و اون روسریهای محالت
من و خنده
من و زنده
کن از رویای بیمرزِ خیالت
من و چشمات
من و دستات
من و خوشحالی لبهات
ببوس آروم
دلم تنگه
من و بردار ببر یک جای دیگه
من و آشتی بده با من
نذار قهرِ تماشا، شم
بذار تو آینه یک بار
همینجا رو به تو باشم...
بیا این جا
ببوس آروم
من و بردار ببر یک جای دیگه
برادر جان نمیدونی چه دلتنگم، برادر جان نمیدونی چه غمگینم نمیدونی... نمیدونی... برادر جان گرفتار کدوم تلسم و نفرینم نمی دونی چه سخته در به در بودن مثل طوفان همیشه در
سفر بودن برادر جان ... برادر جان دلم تنگه دلم تنگه...
دل منم تنگه
حاجی اینورا نمیای که. حاجی چیتگرمون چی شد حاجی؟
من مردی را دیدم که به اندازه تمامیت یک مرد عاشق بود ......
اما زبان گفتن نداشت و وجودش پر بود از ناله هایی که هیچکس نشنید..
و چگونه است که ما رسم عاشق بودن را میدانیم اما عاشق زیستن رانیاموختیم و تمام عمر را صرف الفبای عاشق بودن می کنیم اما افسوس که عاشق بودن همان لحظه های قشنگ زیستنمان بوده برای لمس خضور دیگری
و این است الفبای عشق.....
با وجود همه چیز..گاهی خیلی دتنگت می شم.. کاش برای ابراز دوست داشتنها دلیل لازم نبود. کاش ادما اینو می فهمیدند که وقتی میگی دوستت دارم معنیش این نیست که تو مال منی ،معنیش اینه که دوستت دارم همین!
واقعا دلم برات تنگ شده..
سلام مهدی جان،هر چی سعی کردم تو آخرین نوشتت پیام بذارم نمی شد(27 اردیبهشت) ...اشکالی نداره اینجا می گم:
میخواستم بهت تبریک بگم به خاطر قدرتی که تو نوشتت وجود داره که احساس می کردم کمرنگ شده بود(البته به نظر من) خوشحالم بابتش نه بابت از دست دادن یا از دست رفتن ،بابت شهامت و قدرتی که از تو حرفهات داشت فریاد می زد و تو به زیبا ترین و ساده ترین شکل بیانش کردی .....و من وقتی که خوندمش نا خوداگاه احساس اقتدار داشتم احساس قدرتی آمیخته با درد خوشایند.....از ته دلم برات خوشحالم و همیشه بهترینها رو برات آرزو می کنم .