« بُوَد آیا که در میکدهها بگشایند؟ »
که از این خلوت سرخوردهی بیمار
که با هر نفسی
جان
همچو بخار
میگریزد ز من و هیچ
نمانَد بر جا، جز خاک
بگریزم؟...
.
.
.
آی مردم به کجا بگریزم؟
من از این باغ پُر آفت
به کجا بگریزم؟
به کجا!؟
که در آن تُهمت شب، خواب نباشد
به کجا زین قفس تنگ کلام؟
دوستی میگفت:
« اختلاف خلق از نام اوفتاد » ...
باز شنیدمات به باغ
از پسِ لالههای داغ
باز گذشتمات به خون
در صفِ توصیفِ جنون
باز کن این پنجره را
باز ترانهای سرا
باز به غیرِ خود، مرا
راه مده...
راه گشا!