از نو

 

من از آیینه می‌ترسم 

من از تو از خودم 

از آب می‌ترسم 

که جاری می‌شود 

پیوسته 

از تو از خودم 

از باد می‌ترسم 

که نجوایی چنین پروهم 

پر از اندوه بی‌پایان بودن 

می‌سراید 

از خودم از خاک می‌ترسم 

زمان را می‌گذارد روبه‌رویم 

که همچون یک نفس 

از خواب می‌ترسم 

پر از کابوس بیداری 

من از پژواک می‌ترسم 

من از آیینه می‌ترسم 

من از آیینه می‌ترسم 

نمی‌دانم که از تو یا خودم 

انگار می‌ترسم 

من از ایثار از اجبار 

من از دیوار... 

نمی‌دانم که از تو یا خودم 

هر دم 

من از تکرار می‌ترسم 

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 15:01 http://depression.blogsky.com/

وزن خیلی قشنگی داشت مهدی و خیلی چسبید و کاملا تونست حس همه‌ی ترس‌هاتو به من منتقل کنه. شایدم به این علت بود که همه‌ی این ترس‌ها برام آشنان و سال‌هاست که خودمم لحظه لحظه با تک تکشون زندگی می‌کنم.

روزها... دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 00:32 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

همه اون چیزایی که بهار گفت...

کاوه چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 19:34 http://dar-ayeneh.blogsky.com

گشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد